نيم نگاهي بر زندگي خودم
|
|
اينجانب محمّد ملامحمّدي مشهور به محمّد محمّدي اشتهاردي در اول بهمن 1323 هجري شمسي در اشتهارد (واقع در 59 كيلومتري غرب كرج) در يك خانوادهي متوسّط مذهبي به دنيا آمدم، پدرم مرحوم حاج يدالله ملامحمّدي نام داشت، وقتي بزرگ شدم، نخست به مكتبخانه براي يادگرفتن روخواني قرآن، سپس به دبستان رفتم، در كلاس پنجم در تعطيلات تابستاني به حوزه علميّه اشتهارد كه از چند نفر محدود در حسينيه محل، تشكيل ميشد جذب شدم، از آن پس دبستان را رها كرده، و به تحصيل ادبيّات علوم حوزوي مشغول شدم، كتاب سيوطي را ميخواندم، كه توفيق رفيق شد و در سال 1338 شمسي به قم براي ادامهي تحصيل سفر كردم، درس سطح را بيشتر در محضر حجج اسلام و آيات گرام آقايان: حاج شيخ حسين شبزندهدار، حاج شيخ غلامرضا صلواتي، حاج شيخ عليپناه اشتهاردي، حاج شيخ علي مشكيني و حاج شيخ ناصر مكارمشيرازي (مُدِّظَلُّهُم) خواندم و چند سال در درس خارج در محضر آيتالله شيخ هاشم آملي(ره)، و آيتالله ناصر مكارم، و آيتالله العظمي سيدمحمدرضا گلپايگاني(ره) شركت كردم، و بخشي از منظومهي سبزواري و فلسفه را در محضر آيتالله شيخ جعفر سبحاني، و استاد مرحوم حاج آقا مهدي حائري (فرزند مؤسس حوزه) شركت نمودم، و بخشي از علوم روز را در محضر استاد مرحوم شيخ محمد محققلاهيجي (نماينده آيتالله بروجردي در آلمان) آموختم. |
در قم قبل از ازدواج نخست در مدرسه ستّيه، سپس در مدرسه حجّتيه و مدرسه خان و مدرسه فيضيه مسكن گزيدم و در درس تفسير پربار آيتالله خزعلي نيز شركت نموده و در همان وقت احساس كردم كه ذوق نويسندگي شديدي دارم، و نظر به اين كه كتاب كفايةالاصول را در محضر استاد معظّم آيتالله العظمي مكارم شيرازي (مدظلّه) خواندم، با ايشان آشنا شدم و در جلسات نويسندگي كه در محضر ايشان در سالهاي 45 تا 1347 شمسي در هر شب جمعه برقرار ميشد، شركت نموده، و با آداب نويسندگي آشنا شدم.
در ايّام تبليغي محرّم و دههي آخر صفر و ماه رمضان، براي تبليغ به روستاها و شهركهاي متعدد رفتم، و چند سال، شبهاي جمعه نيز براي ادارهي هيئتهاي قرآني و بيان احكام به جاهاي مختلف مسافرت ميكردم. |
|
شبها بعد از نماز مغرب و عشا، مرحوم آيتالله حاج ميرزا ابوالفضل زاهدي(ره) متوفّي فروردين 1357 ش، در شبستان سرداب مسجد امام حسن عسكري(ع) قم، آيات قرآن را تفسير ميكرد، بنده گاه و بيگاه شركت ميكردم. يك شب پيرامون آيهي (( ن وَالْقَلَم وَما يَسْطُرونَ، سوگند به قلم و آنچه مينويسند.)) سخن به ميان آورد.
|
در تفسير اين آيه بهطور مشروح سخن گفت و دربارهي ارزش نويسندگي از نظر قرآن و روايات، و آثار و فوايد آن، بررسي فراوان نمود، و فرمود: ((گر قلم نبود، فرهنگ انسانها ناقص ميماند، كتابهاي آسماني و قرآن و نهجالبلاغه و صحيفهي سجّاديهي، و احاديث معصومين(ع) و ديوان سعدي و حافظ به ما نميرسيد.)) نويسندگي به قدري ارزش دارد كه پيامبر(ص) فرمود: ((ُوزَنُ مدادُ الْعُلَماء عَلي دَم الشُّهَداء، فَيُرَجِّحُ مدادُ الْعُلَماء عَلي دَم الشُّهَداء، در قيامت سياهي دانشمندان با خون شهيدان سنجيده ميشود، و در اين سنجش سياهي قلم علما بر خون شهيدان برتري مييابد.)) گفتار ايشان جرقّهاي بود كه ذوق نويسندگي مرا شعلهور ساخت، بهطوري كه تصميم گرفتم در اين راستا تلاش بيشتر كنم.شب ديگري در اين جلسهي تفسير شركت كردم، آقاي زاهدي در بين گفتار خود سخن از بلال حبشي و استقامت بينظير او، و فداكاريهاي او قبل و بعد از هجرت به ميان آورد، شيفته بلال حبشي شدم، تصميم گرفتم در شرح حال بلال كتابي جيبي بنويسم.آن را در سال 1346 نوشتم و به عنوان نخستين كتاب، چاپ و منتشر ساختم.
|
|
سپس در سال 47 ((پندهاي جاويدان)) را نوشتم، و همين آغاز كار و پايه نخستين شد و سپس ادامه يافت، كه تاكنون حدود 200 كتاب نوشتهام.در تفسير نمونه و تفسير پيام قرآن، به عنوان همكار شركت نمودم، و هنوز اين رشته كتابنويسي ادامه دارد. بعضي از كتابهايم به چاپ 20 و چاپ 12 با تيراژهاي بسيار، رسيده است. به هر حال خدا را شاكرم كه اين توفيق را به بنده داد. با توجّه به اين كه محور كتابهايم پيرامون قرآن و عترت دور ميزند، و از سرچشمه اين دو ثقل اكبر و اصغر، نشأت ميگيرد.
|
|
|
|
سال 1334 شمسي در كلاس چهارم ابتدايي بودم، روزي معلم ما(آقاي زينالعابدين امامي حفظهالله) چند قطعه كاغذ را بين دانشآموزان پخش كرده ، و سپس چنين اعلام كرد: ((هر كس به هر شغلي در آينده علاقمند است، و ميخواهد چنان شغلي را برگزيند، روي كاغذ بنويسد)) دانشآموزان كه حدود سي نفر بودند، هر كدام نام شغلي را نوشتند، مانند: خيّاطي، كشاورزي، بنّايي، معلمي، دكتري، مهندسي و... بنده با يك نفر در آن وقت كه يازده ساله بودم نوشتم: ((آخوندي)) با اين كه در همهي افراد خاندان ما طلبهاي وجود نداشته و ندارد، و در محلهي زادگاه ما نيز تاكنون طلبهاي سراغ نداريم. در آن وقت اصلاً من نميدانستم طلبه و روحاني يعني چه؟ و كسي در اين باره به من چيزي نگفته بود. طولي نكشيد كه مكتبخانهاي در اشتهارد در حسينيه محل ما توسط بعضي از معتمدين و علماي محل باز شد، بنده در تعطيلات تابستاني به آن مكتبخانه رفتم، و در آنجا درسهاي مقدمات حوزوي را كه تدريس ميشد، شروع كردم، به قدري مجذوب آن مكتبخانه شدم كه دبستان را ترك نموده و به تحصيلات حوزوي ادامه دادم، و پس از سه سال، به حوزه علميه قم روانه گشتم.اين موضوع براي بنده بسيار عجيب بود، بارها ميانديشيدم كه اين واژهي آخوندي را در آن زمان چه كسي به فكر من القا كرد، تا در آن قطعه كاغذ بنويسم. در اين باره بسيار فكر كردم، تا اينكه به راز آن پي بردم.
|
من در فضاي انديشهام به اين نتيجه رسيدم كه به احتمال قوي راز اين حادثه شگفت اين بود، هنگامي كه كودك سه چهار ساله بودم، و تابستان در حياط خانه ميخوابيدم، با توجه به اينكه محل ما حكم روستا را داشت و برقي در كار نبود، ستارگان آسمان به روشني ميدرخشيدند. در چنين فضاي شفّاف، مادرم براي سرگرم كردن من در خوابيدن، از سخناني كه بسيار تكرار ميكرد، و من در حال شنيدن آن سخنان ميخوابيدم، اين بود كه نام چند نفر از آخوندهاي معتبر اشتهارد را كه در نزد مردم بسيار مقدس بودند به زبان ميآورد، و مكرر ميگفت: ((فلاني به بهشت ميرود، فلاني اهل بهشت است)) سپس نام بعضي از افراد بدنام را به زبان ميآورد و ميگفت: ((فلان كس به جهنم ميرود، فلان كس اهل دوزخ است..)) مادرم با اين تلقين، علاقه به روحانيت را در روح و روان من جاسازي نمود. فكر ميكنم همين تلقين و علاقه باعث شد كه در يازده سالگي در پاسخ به سؤال معلم بگويم به روحاني شدن علاقه دارم. و جالب اينكه در ميان آن همه دانشآموز آن كلاس، جز بنده كسي روحاني نشد. به هر حال از آن پس به طور طبيعي همهي اسباب كار فراهم شد. پس از تحصيل مقدمات درسهاي حوزوي در اشتهارد در آن مكتبخانه، آماده براي هجرت به قم شدم، و در سال 1338 شمسي به قم آمده و به تحصيل علوم ديني پرداختم. تاكنون به علوم حوزوي اشتغال دارم، و راضي هستم، و از درگاه خداوند ميخواهم كه قبول فرمايد.
|